.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۶۲→
وبا این حرف،تمام صحبتامونن به معنی واقعی کلمه ته کشید!...نه من توان حرف زدن وکِش دادن بحث وداشتم ونه ارسلان...
سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود.
بلاخره صدای ظریف وزنونه ای سکوت وشکست:
- جناب مهندس ناهار چی میل دارین براتون سفارش بدم؟
ارسلان مکثی کرد وبعدگفت:قورمه سبزی...
با این حرفش،لبخندی روی لبم نشست.
یاد اون شبی افتاده بودم که براش قورمه سبزی درست کردم!...همون شب که فیلم گذاشت ومن وسکته داد!...همون شب که برای اولین بار ارسلان باهام مهربون شد!
با یادآوری اون اتفاقات،فکری توذهنم جرقه زد...
باصدای خفه وآرومی صداش کردم:ارسلان...
- جانم؟
با این حرفاش بدجوری دلم ومی لرزوند...وقتی اینجوری باهام حرف میزد،دست وپام وگم می کردم...
سعی کردم به خودم مسلط بشم...تک سرفه ای کردم ومن من کنان گفتم:
- میشه؟...یعنی...میگم...
بانگرانی پرید وسط حرفم:
- چیزی شده دیانا؟
با عجله گفتم:نه...چیزی نشده!فقط...
- فقط؟!
آب دهنم وبه سختی قورت دادم...نمی دونم چرا هول کرده بودم!
چیزی نمی خوای بهش بگی که دختر...هول نکن...بدون استرس وباخیال راحت حرفت وبزن!
مکث کوتاهی کردم تابه خودم مسلط بشم وبتونم حرف بزنم...
لبم وبازبونم ترکردم ویه نفس گفتم:امروز ناهار خونه من دعوتی!
وبعد ازگفتن این حرف،از سر آسودگی پوفی کشیدم.
ارسلان اما انگار از شنیدن حرفم،رفته بود توشوک!...صداش درنمیومد...برای یه مدت طولانی سکوت کرده بود!
بلاخره به حرف اومد...اونم نه به حرف بلکه به داد!
ناباورانه دادزد:
- بامنی؟!
یه جوری داد زد بامنی که یه آن فکر کردم یه فحش خواهر مادری چیزی بهش دادم!...آخه منه بیچاره که چیزبدی نگفتم!فقط دعوتش کردم بیاد خونه ام...چرا دادمیزنه؟!
داشتم از ترس زهر ترک می شدم...
سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود.
بلاخره صدای ظریف وزنونه ای سکوت وشکست:
- جناب مهندس ناهار چی میل دارین براتون سفارش بدم؟
ارسلان مکثی کرد وبعدگفت:قورمه سبزی...
با این حرفش،لبخندی روی لبم نشست.
یاد اون شبی افتاده بودم که براش قورمه سبزی درست کردم!...همون شب که فیلم گذاشت ومن وسکته داد!...همون شب که برای اولین بار ارسلان باهام مهربون شد!
با یادآوری اون اتفاقات،فکری توذهنم جرقه زد...
باصدای خفه وآرومی صداش کردم:ارسلان...
- جانم؟
با این حرفاش بدجوری دلم ومی لرزوند...وقتی اینجوری باهام حرف میزد،دست وپام وگم می کردم...
سعی کردم به خودم مسلط بشم...تک سرفه ای کردم ومن من کنان گفتم:
- میشه؟...یعنی...میگم...
بانگرانی پرید وسط حرفم:
- چیزی شده دیانا؟
با عجله گفتم:نه...چیزی نشده!فقط...
- فقط؟!
آب دهنم وبه سختی قورت دادم...نمی دونم چرا هول کرده بودم!
چیزی نمی خوای بهش بگی که دختر...هول نکن...بدون استرس وباخیال راحت حرفت وبزن!
مکث کوتاهی کردم تابه خودم مسلط بشم وبتونم حرف بزنم...
لبم وبازبونم ترکردم ویه نفس گفتم:امروز ناهار خونه من دعوتی!
وبعد ازگفتن این حرف،از سر آسودگی پوفی کشیدم.
ارسلان اما انگار از شنیدن حرفم،رفته بود توشوک!...صداش درنمیومد...برای یه مدت طولانی سکوت کرده بود!
بلاخره به حرف اومد...اونم نه به حرف بلکه به داد!
ناباورانه دادزد:
- بامنی؟!
یه جوری داد زد بامنی که یه آن فکر کردم یه فحش خواهر مادری چیزی بهش دادم!...آخه منه بیچاره که چیزبدی نگفتم!فقط دعوتش کردم بیاد خونه ام...چرا دادمیزنه؟!
داشتم از ترس زهر ترک می شدم...
۲۰.۶k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.